آشنا***
مردی با خدا زمزمه می کرد: خدایا با من حرف بزن! یک قناری شروع به خواندن کرد.... اما مرد نشنید.
خوشبختی در کنار ماست...
فریاد زد: خدایا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غرید اما مرد گوش نداد.... مرد به اطراف نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار ببینمت! ستاره ای درخشید اما مرد ندید....
مرد فریاد زد: یک معجزه به من نشان بده؟ نوزادی به دنیا آمد. ولی مرد توجهی نکرد....
پس مرد در نهایت نا امیدی فریاد زد: خدایا مرا لمس کن تا بدانم در کنار من هستی!
در همین لحظه خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد....
نوشته شده در جمعه 90/2/23ساعت
5:45 عصر توسط آشنا*** نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |